نوری شدن (واقعی) /مجید جعفری زاده / دشت بزرگ

نوری شدن (واقعی) /مجید جعفری زاده /  دشت بزرگ
هفته¬ای دویست تومان«دوهزار ریال» برای خرجی به شهر می¬بردیم. دفتر هزینه¬ها هنوز موجود است. از اول تا آخرکه ورق بزنید صد گرم گوشت در آن پیدا نمی¬شود. فصل پاییزش پر از خرید انگور است! منزل اجاره¬ای برای سه نفرمان بود. دیگر بچّه¬های روستا هم وضعیتی بهتر از ما نداشتند.
دارایی ما یک چوب لباسی خلوت بود که کافشن روی آن تب می¬کرد! رادیوی کوچکی بود از غلام، پیک¬نیک مال من و پنکه¬ای که جمشید آورده بود.  یک صندوق تماته¬ای  هم برای ضروریات اولیه مانند نمک، پیاز، سیب زمینی و زرچوبه. صندوق دیگر برای ظرف و سفره و رختخوابی مختصر با زیلوی زیرپا. غفرالله علیه
صبح زود زمستانی غلام چهارده تومان بابت حلیم یاداشت می¬کرد. آب جوش کتری تنها فریاد رسی بود که با «رِچِلَک» سرما جنگ می¬کرد! با حمام افضل و سنگفرش شهر هم قراردادها ریالی بود!
راه مدرسۀ من خیلی دور بود و رشته¬ام سخت و روزگار هم از آن سخت¬تر! بچّه¬ها راحت¬تر از من بودند. دوران جنگ زمان پر استرسی بود و هر زمان امکان داشت از آسمان برایمان نسخۀ مرگ پیچانده شود! فضا بوی قبر می-داد!
روزهای چهارشنبه و پنجشنبه کفگیر به ته دیگ می¬خورد و سخت می¬گذشت. دیرمان بود که دوباره به روستا برگردیم تا طعم نان تیری با آب تماته را از دست مادر بچشیم.
چهارشنبه غروب قرار بود در مسیر مدرسه که از راه بازار شهر بود، چیزی برای شام بگیرم. یعنی تهیۀ شام به عهدۀ من بود. من هم مجبور بودم مسیر را که از کمیته سوخت تا دبیرستان بهشتی جنب قلعه سلاسل بود پیاده طی کنم. آن روز که داشتم بر می گشتم روبروی درمانگاه پاپهن امروزی، سر نبش پاساژ، ساندویچ فروشی مشغول سرخ کردن مواد غذایی بود.
چشمان نوری مرد ژنده پوش و بدبخت و ساده از پشت ویترین به مواد سرخ کردنی دوخته و پلک نمی¬زد. برجستگی گلویش مرتب زیر بالا می کرد و نم گلویش را قورت می¬داد. من چند قدمی را گذشته بودم اما صحنه کار خودش را کرده بود! کاشیهای آبی رنگ مسجد سیّد نصرالدین هم بی تاثیر نبود. برگشتم گفتم: آقا لطفاً یک همبر بگیر. ده تومانی«صد ریال» که در جیب داشتم خرج نوری کردم.
 دست خالی به خانه برگشتم، دیگر آسمان چتر تاریکش را روی شهر کشیده بود و بانگ اذان از گلدسته¬های امامزاده عبدالله شنیده می¬شد. حس خوبی پیدا کرده بودم.
بچّه¬ها متوجه دست خالی من شدند. گفتند: آقای عزیز پس شامت کجاست.گفتم شام امشب را به خدا سپردم و همین است که هست. غلام به طعنه گفت عالیه پس امشب بپا نترکی! گفتم هر چی باشه با خودشه و از دست من خارج است. شاید هم امشب بخواهد بندگانش با دست خالی وشکم گرسنه بخوابند. جمشید هم یک خنده¬ای زیر لب کرد و گفت: از شانس من امشب این آقا زاهد پرهیزگار شده است.
 سرم را پایین انداخته بودم، نوری از جلوی چشمانم رد نمی¬شد. دیگر ساعت هشت شده بود و گرسنگی امان نمی¬داد. تکانی خوردم و شانه¬هایم را کمی بالا گرفتم وگفتم آقا پناه برخدا، راستش جریان اینطور بوده . غلام و جمشید در سکوت عمیقی فرو رفتند و دیگر چیزی نگفتند! آدرس دلشان را بلد بودم و آنها را می¬شناختم. می-دانستم که دلشان  بهتر از من است.
در همین حین صدای در حیاط بلند شد. در را باز کردم. همسایۀ روبرویی آقای صیاد بود که هیچوقت کاری به کارمان نداشتند! با تعجّب سلام و تشکر کردم. لحظه¬ای بعد صاحب خانه¬مان بود که در را زد!
صدای دو ریالی¬مان حسابی بلند بود. چه قشنگ بود صدای گنجشکانی که فردا ظهر در حیاط پشتی سیر شدند.
بله دوستان جای دوری نیست شاید همین نزدیکی در افتاده باشد! بردارید تا قفل زندگیتان باز شود. سپاس
کانال خبری دشت بزرگ
پیامک ۳۰۰۰۲۵۱۵۷۰۰۷۰۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد