غردوفه

"غردوفه"
مجید جعفری زاده دشت بزرگ
       
شاید باور نکنید که روزانه چقدر امواج ناخواسته از ذهن ما عبور می کنند! آن وقت خسته می شویم که نمیدانیم از کجاست و برای چیست!
در گیری فرسایشی در جبهه ی دیدگان! بی اختیار بودن عمل شنیدن، امواج رادیویی در فضا و...
روح را آزرده و موجب پرداختن تاوانی می کند که فرار از آن غیر ممکن است.
داس نکشیده انگار از درو برگشته ای!  نمیخواهم منفی گرایی کنم اما واقعیتی است که قابل انکار نیست.
از فرهنگ شهر شوشتر قرار بود تا عقیلی، روستای دشت بزرگ سری بزنم! بیست دقیقه تا مقام صاحب برای مسافت هفت کیلومتر و پانزده دقیقه برای مسافت هیجده کیلومتر!
بارها آرزو کرده ام که ای کاش پل شیخ شوشتری ساخته و این مسیر به بین الحرمین وصل می شد تا بار ترافیکی شهر برداشته و مردم نفس راحتی می کشیدند!
 چرا که رانندگی درون شهری شهر شوشتر از حوصله خارج است!
بگذریم.
صبح که میخواستم داخل حیاط استارت بزنم صدای بلندگو مراسم فاتحه خوانی مسجد محل در اول روز آدم را از دنیا سیر می کند!  با خودم میگویم اطرافیان خدا بیامرز، نمیدانند که چقدر در روحیه ی مردم تاثیر گذار و موجب افسردگی مردم می شوند. یکی نیست بگوید چرا؟
دود زباله های شهر، اول صبح قلیونی است که چاق می شود و مردم بالاجبار باید پک بزنند!
بالاخره استارت زدم و حرکت کردم. مانده بودم کدام مسیر را بعد از پل شهید کجباف انتخاب کنم.
روی پل که تابلوی سرعت 50 زده است برای بعضی از راننده ها، جاده ای شبیه اتوبان قم-تهران است!!
وقتی یادم آمد مسیر خیابان شریعتی با ترافیک و مغازه های عمده فروشی با کامیونها و ماشینهای بابری، پارک تاکسیهای بیکار، انبوه موتور سیکلتها که بیشتر آنها از سمت شاگرد سبقت می گیرند و ...
باعث شد که مسیر چهار راه را انتخاب کنم! از فلکه بالای زیر گذر باید سمت راستت را با دقت زیر نظر داشته باشید تا آینه ی سمت شاگردت کنده نشود!
قبل از رسیدن به چهار راه و چراغ  راهنما و تحملی چند که در تمام شهرها طبیعی است، راننده های یک شهرک سر چهار راه تازه میخواهند دور بزنند تا مسافران خود را که ایستگاه آنها همان جاست سوار کنند. آنجا چیزی شبیه به یک منطقه ی عشایری است.
چراغ سبز می شود و شما 20 ثانیه فرصت دارید تا عبور کنید،  اما از شانس من عبور عابرین شروع می شود! بوق ممتد راننده کم طاقت ماشین پشت سری، آدم را کلافه می کند!
متاسفانه رانندگان ما بوق بیشتر از راهنما می زنند! همه عجله دارند. دلم میخواهد دستک راهنمای بعضی از ماشینها را از بیخ بیرون بکشم!  آخر چه  به درد آنها میخورد. اکثر راننده ها عادت نکرده اند به زدن چراغ راهنما و این ارزش هنوز درونی نشده است!
بعد از گذشتن از چهار راه امام، دوباره باز مشکل عابرین و اضافه بر این صف تاکسیها و رانندگان آنها که روی جدول وسط می نشینند و یا  کنار درب باز شده ی ماشین خود ایستاده و خیابان را تنگ می کنند.
عبور مردم بازار که اتفاقا ورود بازار سبزی و... همانجاست و جدول بلندی که مردم باید از روی آن رد شوند. اینها همه" غردوفه" ای ایجاد می کنند که مغز آدم سوت می کشد!
خلاصه بگذریم،  رسیدیم به چراغ راهنمای بعدی، سه راه عبدالله بانو.
یک مرتبه آمدند خیابانی با هزار مکافات باز کنند تا قدری خیابان اصلی شهر نفسی بکشد!  چهل پیچ و خم  و " سکنجری" تو روی شما هست تا برسیم به سه راه خیابان آبشارها.
عبور عابرین، سبزی فروشی و ماشینهای پارک شده،  و دیوار "نشمین" و جدید سنگی وسط خیابان آبشار هر راننده ای را  قفل می کند!
توی خیابان آبشار یک موتوری در حالی که با موبایل صحبت می کرد و وسط خیابان را هم گرفته بود حالگیر ما بود تا فلکه ی 15 خرداد. تازه باید حواست به موتور سیکلتهایی هم که طلبکارانه و رامست می آیند، باشد!
بالاخره نوبت به جاده صاحب الزمان می رسد. سه راهی همیشه خیس و تلیس سید محمدگلابی و مسیر صاحب.
مسیری که انبوه آهنگران و تعمیرکاران و هر چه سر و صداست در آن گنجانده شده است.
رسیدیم به مقام صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه.
از سید محمد گلابی تا بهشت رضا سه محله ی بزرگ خاموشان است.
انبوه ماشینها، ترافیک، گلفروشان، بوی عود و حلوا و صدای خوانندگان با کوکهای مختلف و صداهای باس و باریتون، بغض آدمهای دلسنگ را هم می ترکاند.
سرتان را درد نیاورم بالاخره وارد جاده ی عقیلی شده ام  اما باز هم از شانس بد من ماشین حمل زباله و یک چراغی شهرداری جلوی من است!
 دود غلیظ بو دار زباله های شهر در این جاده کم از مه صبحگاهی نیست.
جاده ی باریک پر از چاله چوله و بعضی رانندگان ناشی با تابلوهها و گاردیلهای دزدیده شده،  هم درد دیگری است که باید اضافه کرد.
آیا شهرهای دیگر غیر از این است؟
بالاخره به روستا رسیدیم.
گرده ی جاخرمن برفی کم است برای "بافه های" دغدغه! و آنگاه تنفسی دیگر.
    پایان . تیر 400

غردوفه: سر و صدا و شلوغکاری
سکنجری: سه نبش
نشمین: قشنگ، زیبا
بافه : دسته گندم

هلف

 "هلف"
مجید جعفری زاده دشت بزرگ
در هر کاری و هر کجا دستمان گیر بود نسبت به فرمان بزرگترها خصوصا خانواده، ویژه پدر و مادر اطاعت امر می کردیم. این را میگفتند به "هلف" بودن!
اغراق نیست، قریب به اتفاق اینطور بود و اینطور تربیت شده بودیم.
خانواده یا جوان امروز را نمیخواهم مورد اتهام قرار دهم! من جامعه شناس نیستم اما در میان جامعه زندگی میکنم.
پدر و مادرهای امروز اکثرا  بچه های به " هلف"  دیروز هستند. آن روز فرمانبردار و حتی بچه ی کار بودند. آیا امروز به استراحت نشسته اند و یا امروز هم به " هلف" بودنشان را برای بچه ها ادامه می دهند؟ اگر چنین است باید بگوییم اینها فدائیانی بوده اند که طی چند دهه قربانی اخلاقی شده اند که به عوامل بسیار و مختلف، در بستر جامعه تغییر و شکل دیگری بخود گرفته است!
جامعه شناسان با یک بحث آسیب شناسی میتوانند بنویسند و بگویند و راه حل ارائه کنند.
اما تا حدودی مردم هم از علوم مختلف روانشناسی، جامعه شناسی و ....بر اساس تجربه، حتی تحصیل و مطالعه به دست آورده اند و در تربیت هر چه بهتر اطرافیان استفاده می کنند.
همه ی ما در تربیت فرزندان کوتاهی نکرده ایم و برای فراهم آوردن امکانات رفاهی، تحصیلی و حتی شروع زندگی مستقل آنها و بعد از آن کوتاهی نکرده ایم و نمیکنیم.
آیا این کار درست است؟
معنی سختی کار، جیب خالی گرسنگی، گرما، سرما، کمبودها، بایدها، نبایدها و....زندگی را کجا باید تجربه کنند؟
یا نظر شما این است که اصلا چرا این مشکلات باید وجود داشته باشد؟
آیا بچه ها نباید مفهوم کسر را بفهمند تا در زندگی آینده و احتمال پیش آمدن کسری در زندگی به شکستی بزرگ فکر نکنند و یا ناامید نشوند!!؟
این مسائل مال طبقه ی شمال نیست!! آنها تافته جدا بافته و از خلیج و برکه به هر دلیل به دریا راه یافته اند!
هر چند که هر طبقه ای مشکل خاص خود را دارد.
من از طبقه ی جنوب صحبت میکنم! از فصل گرما، از زبان سنگ زیرین آسیاب قصه می نویسم!
حکایتم حکایت عرقی که از پیشانی جاری می شود که هیچ "بورگی" جلودارش نیست! عرق تا چشمانت را نسوزاند ول کن معامله نیست!
از این معادله ی چند مجهولی چند دهه ی گذشته برای ما هنوز نه ایکسی به دست آمده است و نه ایگرگی!!
ماییم و حکایت فرزندان جوانی بر روی دست که هنوز حکایت " هلفمان" تمام نشده است.
نمیدانم کلاس چاپلوسی را کدام بوقلمون باز کرده است تا ما نیز به مصلحت بیاموزیم!
لااقل آدرس هاکوپیان را بگیریم بلکه کت و شلوارش برایمان کاری کرد!!!
وقتی برای جوانی از سختیهای زندگی گذشته ی نه چندان دوری
صحبت میکردم، گفت: شما فکر می کنید ما با وجود این امکانات امروزی که بعضا خیلی ها هم محرومند، بی خیالیم و یا دل خوشی داریم؟ شما شرایط اشتغال و جذب بهتری داشتین و ... .
من هیچ چیز نمیخوام  فقط کار!!
من هم در جواب گفتم، کار هست و باید از زیر سنگ پیدا کنی و دست از تلاش بر نداری.
اما او گفت: حالا جدای از وجود رابطه ها و باندبازیها و نبود کار رسمی، دست به هر کاری در بازار هم بزنم با وجود اشباح شرایط موجود آن کار، نتیجه بخش نبوده است و... .
شاید این موضوعی باشد که جامعه ی حال کنونی که کم از برده برداری و یا ارباب رعیتی نیست، درگیر آن است و هر کس به نوعی بنا به شرایطش دنبال چاره جویی است.
بماند اینکه عده ای واقعا نمیخواهند زحمت بکشند و به هلف باشند.
البته نمیدانم دولتها باید به هلف مردم  باشند یا مردم به هلف آنها؟!
و این حکایت نه در این نوشتار بلکه کتابی هم گنجایش آن را ندارد. از طرفی کار ما هم سیاسیگری نیست!  آنچه هست بخدا سپردن است و کرام الکاتبین.
آنچه هست امیدی است که همواره باید در سایه ی لطف خداوند در دلها کاشت. "لیس للانسان الا ما سعی"  خداوند  روزی دهنده، هیچگاه از آفریده های خود غافل نیست و خدا تلاشگران را دوست دارد. همه ی ما باید در وهله ی اول به  هلف خدا باشیم.
 به ریسمان الهی چنگ زنیم و به طبع آن، پدر و مادر و پس از آن مشورت با صاحبان تجربه و اندیشه بتوانیم ضمن بهره برداری از تواناییها و استعداد خود، به زندگی شخصی سرو سامان بدهیم و در نهایت یاری رسان جامعه ی خود باشیم.
     
        تیر  ماه  1400
هلف: به فرمان بودن. فرمانبردار
بورگ: ابرو

کانال خبری دشت بزرگ پیامک 30002515700700

غروب مقملی

غروب مقملی
مجید جعفری زاده دشت بزرگ
نه ما ماندیم نه راه بیشه و باغ
نه کتری استکانی چایی داغ
الهی من نبینم چشم نمناک
به بامت بلبلی نه لانه ی زاغ

سایه سار درختان کنار هنوز عرق از رهگذران می ستاند! با اندک نگاهی می توان چم بیدی،  دار جزیره و باغبانان را تصور کرد!
 
اما مقملی هم جایش را عوض کرد!
و این گذر زمان است! آبها پیوسته مسیر عوض می کنند و ما آدمها سالهای زیادی شاهد این بوده ایم!

پیر "باوامد" نیز جامه ی نو پوشید!
چند کنار تنومند در کنار کنار صلواتی پایدار شده اند!
این یعنی ما هم باید در جهت پویایی و شکوفایی حرکت کنیم!
چشمان پر از طمع به زاویه های مهجور دیار دوخته و در سیاهی شب در کمین پلکهای ما نشسته اند تا دست در جاجیم ما ببرند!
شایستگی نسل نو هشیاری می طلبد تا در ضمن تحصیل، پیشرفت زندگی و بهره گیری از جغرافیای سکونت خود، نیم گاهی به خانه ی باستانی و املاک به ارث رسیده که همانا محصول گرده ی شلاق خورده از بیداد زمان است، داشته باشد!
شاهدی که در میدان نبرد رقصید درسش این بود که نگذاشت یک وجب به دست بیگانه برسد و اکنون راهش این است که پیش روی ما باشد!
غروب "مقلمی" دلگیر است و آفتاب در پشت بیشه خواهد نشست! تا ورقی دیگر بر تاریخ بزند!
اما فروغ ماه تاریکی را همانند جهابینی فلسفی نیمه روشن میکند تا افق از چشمانمان نیافتد!
آنگاه که "زل" روز از پشت تیس تلغر مژده ی گیسوان طلایی خورشید عالمتاب را به دشت عقیلی بدهد دوباره گنبد " مقملی" آفتابگیر و صبحی دیگر آغاز می شود!
شاید یک شب را در آنجا خوابیده باشید! انصافا در سپیده دم تمام پرندگان به صدا در می آیند! و نعمه سرایی می کنند! یعنی برای پرواز باید اول صبح بلند شد و خواند:
  بنام پروردگار یکتا!
یادم هست راه خاکی اول صبح پر از جای گیوه بود!  مهر تایر "یاسا" در بعضی از قسمتهای جا گیوه ها بر روی خاک نرم راه مقملی حک می شد!
شوخی بردار نبود  بار " شل"  و یا مشک آب از مقملی تا " مال" آوردن!
"توکه چیر" کردن مشک بر روی خاکهای راه گرم  " چم بیدی"  رد خون دلی بود که نشان می داد مردانی نیز در پایین دست با بیل به جنگ خاک رفته اند تا از میان آن همه خاربوته ها حاصلی روانه ی بازار کنند!
دستان پینه بسته ای که " غریوه"
را با تیشه فرهادوار به عشق زندگی از سطح آفتاب سوخته کوه می کند تا سقف خانه ات باشد!
دستان زمخت و ترک برداشته از زحمت روزگار پیاله ای پر از نمک بر سینه ی تپه ها  قالب می زد تا نمک را به روی سفره ات بگذارد.
و صدها واحد عرق دیگر بر پیشانی!
و اما  تو!
و اما تو!
بر پشت میزت نشستی و نقشه هاشور زدی! تا جواب آن دستانی که سقف بر بالای سر تو و نمک بر سفره ات گذاشت، اینگونه به دور از چشمان مظلوم و دستان بی نوا بدهی و روزگاری تلخ به یادگار بگذاری؟!
"الم نجعل له عینین"؟
در بلندای قلپلپها،  تلخی " چوزر" تلخاب ملاحاتم و برگهای بید و "هلپ" گزهای "زیرکمر"  و خارشتر چم "زیر میل" خدایی نهفته است
که حافظ به زبان عشق سراییده است:
(به می عمارت دل کن کاین جهان خراب** بر سر آن است که از خاک ما بسازد خشت)
 اگر قرار بر بفهم باشد همین یک بیت هم کافی است! اگر نه شب روز بر من سرود گاتها بخوانید یا سوره ی حمد، بی فایده است! شانه هایم را  تکان ندهید!
افهمی در کار نیست!! اگر فهم زبان سوسن نداشته ام!
وقتی که مرد روستایی خربزه ای بر در خانه ی شیخ شوشتری برده بود! شیخ امتناع کرد. اول اینکه چرا خود نخورده برای من آورده ای! دوم اینکه از کدام زمین بدست آورده ای!؟
ما کجای جاده ی پرهیزگاری قرار گرفته ایم؟! یا بقول حافظ خوش خوی: صلاح کار کجا و من خراب کجا ** ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
هوشیاران عالم، صرافان عالم معنی و سالکان طریقت نیک دریافته اند و رفته اند. آنگونه که جای پای آنها بر روی خاک مسیر عشق به جای مانده است!
من در مقام نصیحت نیستم بلکه خود محتاجم.
درون نوردی انسان کاری است بس پیچیده و حیرت آور که قلمهای زیادی در قرون متمادی جوهر تمام کردند و بر سنگ، پوست، چوب و کاغذ نوشتند و حنجره ها از هر کران آواز سر دادند و حکایت همچنان باقی است!
              پایان
      تیر  ماه 1400
   0916 322 8397

مقملی: مقام علی. اسم مکان
غریوه: گچ پخته شده از نور آفتاب بر سطح کوه گچ
هلپ: گرما
زل: ستاره
شل: کیسه ی تور  مخصوص غله
توکه چیر: چکه
قلپلپ: استبرق
چوزر: اسم محلی یک گیاه تلخ

کانال خبری دشت بزرگ
پیامک ۳۰۰۰۲۵۱۵۷۰۰۷۰۰

مسجد شکاره قدیم


مسجد شکاره قدیم

این مسجد در شرق کارون ودر کنار پل فولاد قرار دارد که درسال  ۱۳۸۰ ه ق توسط مرحوم احمد زاده احداث گردید ، دراطراف آن تعدادی از دشت بزرگی ها زندگی میکردند' مرحوم حاج ملا حسین مرادی و مرحوم مشهدی یاراله اسکندری موذن های این مسجد بودند' در تاریخ ۹ بهمن ۱۳۴۷ خورشیدی با طغیان رودخانه کارون و سیل ' ساکنان شکاره مجبور به جابجایی شدند و خانه های آنها بجز مسجد و چند خانه که با آجار ساخته شده بودند همگی تخریب شدند' دشت بزرگی های شکاره به اسلام آباد نقل مکان کردند' در چند سال اخیر این مسجد توسط نوه مرحوم احمد زاده بازسازی کامل گردید ،و دارای یک مناره و گلدسته می باشد ، از بزرگان شکاره قدیم مرحوم حاج شریف اسکندری ، مرحوم حاج مصطفی خسروشاهی (چالی) و مرحوم مشهدی محمد مهدی نیا (چالی) بودند.برخی از خانواده های دشت بزرگی ساکن در شکاره قدیم که در کنار دیگر اقوام زندگی میکردند '

مشهدی رجب فتح اله ، حاج عباس عموعلی ، حاج مصطفی چالی ، مشهدی محمد چالی ، ملا رضا چالی ، کلی رضا ،کل حاجت ، مرتضی عقیلی ، اسکندری ها ، دشتستانی ها  و.... دیگر خانواده ها میتوان اشاره کرد.

نادر قطبی زاده فروردین ۱۴۰۰

_____

کانال خبری دشت بزرگ

پیامک : ۳۰۰۰۲۵۱۵۷۰۰۷۰۰

 

وارس مجید جعفری زاده دشت بزرگ

 وارس مجید جعفری زاده   دشت بزرگ

خیلی تلاش میکنم که برگردم به آن سادگی! به آن یکرنگی! به پاکی کوچه های کودکی. به دوران یک دلی محله! به شیر و ماست مشک همسایه. به همیاری و کلیملی!  به نان و کار در ساخت دیوار سنگی!
به خیلی از چیزهایی که بود و الان باید بگوییم " وارس" !
مراد این نیست که شما را به گذشته ببرم.
نمیخواهم وضعیت کنونی را متهم کنم و یا به قیاس بگذارم و سپس قضاوت را واگذار کنم!
زیرا  " وارس" در هر دوره ای از زمان اتفاق می افتد اما شدت و کم و زیاد بودنش فرق دارد.
چیزی که در زمان ما اتفاق افتاد هم شدت داشت  و هم زیاد بود! دامنه ی تغییرات اقتصادی، تکنولوژی، فرهنگی و ... آنچنان اتفاق افتاد و می افتد که مردم را  شوکی عمیق فرو برده آنچنان که نمی رسیم خودمان را وفق دهیم!

از آسایش امروز خسته نیستیم! از رفاه امروز بهرمند و خوشحالیم و معتقدیم به پیشرفت بیشتر تا قله ای که جوامع بسیار پیشرفته ی مادی امروز  رسیده اند. شاید جایی که ندیده ایم و حتی نشنیده ایم!!
اما باید دانست در ازای این پیشرفت و آسایش تعامل ما انسانها در مینیممی فروفته رفته که عشق و مهربانی، بخشش، گذشت و تفاهم، راستگویی و ... را با خود نیز کمرنگ کرده است.
تا جایی که در میان جمع کثیر آدمها تنهاتر از خودت، کسی را نمی بینی! و ناگهان برای یافتن آرامش درون و از دست رفته ات به منزل قدیمی روستایی خودتان سر می زنید. مرد عشایر دوباره  بر می گردد و با کت شلوار  اتو کرده به دنجره ی  دیوار  وارگه، جایی که مادرش با خار نان می پخت تکیه می زند و داستان مالکنون را مثل فیلمی  در ذهن خسته اش مرور می کند.
مگر چه شده است؟ مگر چه از دست رفته است؟
 یواش زیر لب با خود می گوید:  وارس
 آنها خیلی از وسایل خود را در شکاف کوه همانجا پنهان و کوچ می کردند!
پدرم  خیش و بیلش را در شخم زمین، محصولش را در صحرا و مردم  دولتشان را  راحت تر از امروز نگهداری می کردند!
اما امروز با تداخل فرهنگی که در سطح خیلی از روستاها و شهرها صورت گرفته است باید دوباره گفت:  وارس
خیلی از ارزشها دیگر کمرنگ شده و ما در حد یک کلمه آنها را می شناسیم!
مثلا  یک پیاله دوغ  با  چند تکه روغن خوش و شناور  روی آن از دست دالوی همسایه را می دانید؟!

خیلی از مهارتها و ارزشها را در قالب بازیهای محلی و گروهی و یا در میدان کارزار که فقط با دست و نیروی انسانی بود، یاد می گرفتیم که الان بسترش وجود ندارد!
تمام چشم و ذهن مردم مخصوصا جوانان در یک جعبه ی کوچکی قرار گرفته است که جامعه را درگیر خود کرده است!
فواید مفید بسیار آن بر کسی پوشیده نیست اما کاش نقطقه ی تعادلی وجود داشت.
در این درگیری شدید و از طرفی پیدایش لقمه های گلوگیر و غیر قابل هضم و نامتجانس فرهنگی با بافتی متفاوت از آنچه که بودیم عرصه را تنگتر و خلق و خوی ارتباط و برخوردها را به دست یک بیگانگی داده است که مشکل را تا حد ناامیدی و تا مرز بی هویتی پیش برده است!
میراث بجامانده از پیشینیان مفت بدست ما نرسیده است!
زمینها محصول گرده ی شلاق خورده ی دست زمخت روزگار پیش است! که روزگاری از دست فئودال گرفته و به دست رعیت سپرده شد که اکنون گویا آسیابش میخواهد متاسفانه و به دور از انتظار  دور چپ بخورد!!
دستانی که روزگاری گردن می گرفت و می بوسید کمی پایین تر آمده و یقه گیر  شده اند و بحث  یک رگ زمین می کنند!
دستاورد پول، با این همه ارزش بالایش، بیگانگی و فاصله ای ببار آورده است که در آن غریبی بیداد می خواند!
بصیرت و آگاهی مردم بسیار بالاست و آنچه مورد اشاره گشت چیزی جز یادآوری نیست.

اما باید بدانیم در مقابل هر " وارس"  آغاز فصلی نو قرار دارد!
باور این است که ولایت ما پیشینه اش بالاست و جایی نیست که در مقابل ناملایمات این روزگار کمر خم کند!  باید بیش از این حافظ میراث فرهنگی مانند گویش و تاریخمان باشیم.
باید فرزندانمان را خیلی بیش از این با داشته های گذشته و کنونی آشنا کنیم! آنها باید بدانند.
     
دلباختگی و خودباختگی در مقابل خورده فرهنگها نشانه ی ضعف شناخت و ندانستن این نسل است. شاید علت آن، کوتاهی ما پدران دیروز و امروز است که برایشان نگفته ایم.
 احترام طبیعت را با تمام داشته هایش اعم از گونه های جانوری و گیاهی و فرسایش حتی خاک را داشته باشیم.
 هر گونه دست کاری در طبیعت مثل تپه ها و دره ها و... موجب خشم طبیعت می شود که تاوان را باید خودمان بپردازیم.
راه های مواصلاتی بین زمینها و مرز آنها را برای بیشتر شدن یک وجب زمین تنگ نکنیم.
کشاورزان و باغبانانی که موجبات تولید و شکوفایی و خدمت به جامعه را فراهم می کنند راه ها را صعب العبور و پر از آب و یا قطع نکنند.
بعضی از راهها  حتی با تاریخ هزار ساله را از بین نبریم!
کتابخانه ی عمومی را پویا  و زنده نگهداریم!
تعامل و ارتباطمان صمیمانه و صادقانه است اما انتظار بیشتر است.  به امید خدا  پایدار باشید
  ____
کانال خبری دشت بزرگ

پیامک ۳۰۰۰۲۵۱۵۷۰۰۷۰۰

دو شب و سه روز سینه خیز

دو شب و سه روز سینه خیز

 خاطره مجروحیت برادرم
       عیدی محمد جعفری 

  در عملیات بیت المقدس که منجر به آزاد سازی خرمشهر شد

عملیات بیت المقدس بیسیم چی شهید ضرغامپور فرمانده گردان شهید شرافت شوشتر  بودم ، شب عملیات  بعد از زدن به خط دشمن زیر کالیبر عراقی ها  مجبور شدیم زمین گیر بشویم،  دشمن از این فرصت  استفاده کرد و با تمام تجهیزات ما را زیر آتش گرفت
بچه ها یکی یکی  شهید و مجروح می شدند ، تیر به پایم اصابت کرد و با فاصله 50 متری بچه ها کنار نیزار افتادم ، عراقی ها بعد از مطمئن شدن از تلفات ما از پشت خاکریزبیرون آمدند  وبا تیر خلاصی مجروح ها را شهید می کردند  ،  صحنه ی سنگین و دلخراشی بود ، هر لحظه هم جلوتر می آمدند ، باید فکری می کردم ،  باهر مشقتی بود خودم را توی نیزار کشاندم ، نارنجکی را آماده کردم که اگر پیدایم کردند منفجرش کنم ، سینه خیز خودم را عقب می کشیدم ،
درد و خون و گرما با هم آمیخته شده بود ، دو روز و سه شب در میان نیزار سینه خیز می رفتم  ، بی حال شده بودم ؟ گاهی بیهوش می شدم  ، گاهی می خوابیدم ، در عالم خواب  دیدم نی ها باز  شدند ، علامه شیخ شوشتری را دیدم که با مهربانی سمتم می آید   ،صورتم را بین دستهایش گرفت ، نوازشم کرد و بوسید ، گفت  که زنده می مانم  ،
 خون زیادی از من رفته بود ، زخم پایم عفونت کرده بود ، درد داشتم ، توانم گرفته شده بود ،  عطش زیادی  داشتم ، چاره ای نبود باید هر چه در توان داشتم برای نجاتم انجام می دادم.
رسیدم به جاده اهواز ، خرمشهر،  موتوری با دو سرنشین و لباس نظامی داشت عبور می کرد صدایشان کردم ، ایستادند ، سمتم آمدند  ، عربی صحبت می کردند،  ترسیدم ، بشون گفتم جلوترنیایید و گرنه نارنجک را منفجر می کنم ، با لبخند و با زبان فارسی ولهجه عربی  گفتند ایرانی هستیم و جلوتر می آمدن ، تهدیدشان کردم باز هم جلوتر آمدند،  ناگهان یکی از آنها پرید نارنجک را از دستم گرفت و صورتم را بوسید  ، گفت ایرانی هستیم ، نفر دوم هم  پرید روی موتور و باسرعت رفت  و آمبولانس آورد  ، اول مرا بیمارستان اهواز بردند و بعد بیمارستان مشهد .....
          
 راوی :  محمد زمان جعفری

کانال خبری دشت بزرگ
پیامک ۳۰۰۰۲۵۱۵۷۰۰۷۰۰

آتش زدن کاه

درود
   دوستان بزرگوار
با فرا رسیدن فصل برداشت گندم، کشاورزان خوراک موردنیاز درو گران و رانندگان کمباین را تدارک دیده و به کِشتگاه می برند. و هر روز دیده بان تصاویر زشت و چندش آور زباله هایی مانند بطری و ظروف پلاستیکی و سفره و...هستیم که در زیست بوم رها شده اند.
طبیعت، زباله دان نیست.امروزه در عرف جهانی میزان شعور و فرهنگ مردم هر کشور را با رفتار آنها نسبت به زیست بوم(محیط زیست) سنجش می کنند.
   دین باستانی ایرانیان، فرهنگ و اسطوره های کهن ایرانیان،تقویم ، مناسبت ها، جشن های ایرانیان همه برگرفته از طبیعت بوده است و این نشانه بیشترین ارزش و اهمیت زیست بوم نزد تمدن کهن ایرانی است.
  پس از دوستان کشاورز خواهشمندم از ریختن زباله، آتش زدن کاه و هرگونه زیان به زیست بوم پرهیز کنند و دروگران صاحب کمباین را هم از رفتار های زیانبار به زیست بوم بر حذر دارند.  همچنین بافرستادن این نوشتار به روستاهای همجوار، فرهنگ زیست بوم خود را گسترش دهیم.
   باسپاس بیکران  احمدنورعلی
کانال خبری دشت بزرگ
پیامک ۳۰۰۰۲۵۱۵۷۰۰۷۰۰